"ما زن ها رسم خوبی داریم. زمانه که سخت می گیرد شروع می کنیم به کوتاه کردن ناخنها، موها، حرف ها و رابطه ها!"
ویرجینیا وولف، خاطرات خانه ییلاقی
"ما زن ها رسم خوبی داریم. زمانه که سخت می گیرد شروع می کنیم به کوتاه کردن ناخنها، موها، حرف ها و رابطه ها!"
ویرجینیا وولف، خاطرات خانه ییلاقی
خیانت، قصهی تلخیست ،امّا از کهِ مینالم؟
خـودم پَـرورده بودم در حَـواریـون ،یـهـودا را
فاضل نظري
خسته ام
خسته ی کمی خواب
کمی خوابِ آرام
کاش مثل یک حلزون
به لحظهای قبل بخزممچاله شوم
در صدفی که مرا از دنیا
مرا از شما جدا میکند
و بخوابم
و فراموش کنم
هر چه بر من گذشته
هر که از من گذشته
کاش به اندازه ی تمام عمرم بخوابم
کاش وقت بیداری
مثل جنینی باشم
مچاله
بی خاطره از دنیا
بی خاطره از شما
کودکی باشم که می خندد
کودکی که هنوز از هیچ چیززندگی نمی ترسد
آه چه آرزویِ ناچیزی ست
تولدی دوباره
برایِ آدمی خسته
نیکی فیروزکوهی
شب فرو مي افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آويخته بود
من در اين خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ريخته بود
ناگهان حس کردم
که کسي آنجا بيرون در باغ
در پس پنجره ام مي گريد
صبحگاهان شبنم مي چکيد از گل سيب
هوشنگ ابتهاج
دلـــم می لـــرزد هـــر گــاه صــدای جدیـدی سلام می کــند !
قــلبم می کـــوبد ؛
نفـــَسم تـــنگ می شود ،
دســـتانم بــه لـــرزه می افــتند !
مـــن دیگــر کـــشــش خداحـــافظــی نــدارم ....
ببــخشید کــه دیــگر جــواب سلامِ کســی را نمی دهـــم ... !!!
یک روز ، یک جایی ، ناگهان ، این اتفاق برایِ ما میافتد
کتاب مان را میبندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم
شمارهای را که گرفته ایم قطع میکنیم و گوشی را روی میز میگذاریم
ماشین را کنار جاده پارک میکنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم
اشکهایمان را پاک میکنیم و خودمان را در آینه نگاه میکنیم
همانطور که در خیابان راه میرویم
همانطور که خرید میکنیم
همانطور که دوش میگیریم
ناگهان میایستیم
میگذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد
و بعد همانطور که دوباره راه میرویم
و خرید میکنیم
و شماره میگیریم
و رانندگی میکنیم
و کتاب میخوانیم
از خودمان سوال میکنیم
واقعا از زندگی چه میخواهم؟؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمیدهیم ، هیچ کسی، هیچ حرفی، هیچ نگاهی ، زندگی را از ما پس بگیرد
نیکی فیروزکوهی
من یقین دارم که برگ،
کاین چنین خود را رها کرده ست، در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ!
لاجرم، چندان که در تشویش ازین بیداد نیست
پای تا سر،
زندگی ست!
آدمی هم مثل برگ،
می تواند زیست بی تشویق مرگ،
گر ندارد همچو او، آغوش مهر باد را
می تواند یافت، لطف
« هرچه باداباد » را!
.
.
.
فریدون مشیری